ولایتعهدى امام رضا- علیه السلام- (1)
ولایتعهدى امام رضا- علیه السلام- (1)
نويسنده:شهید مطهرى
منبع:تاریخ اسلام
منبع:تاریخ اسلام
بحث امروز ما یک بحث تاریخى و از فروع مسائل مربوط به امامت و خلافت است ، و آن ، مسئله به اصطلاح ولایت عهدی حضرت رضا علیه السلام است که مأمون ایشان را از مدینه به خراسان آنوقت به« مرو » آورد و به عنوان ولى عهد خودش منصوب کرد ، و حتى همین کلمه « ولیعهد» یا « ولى عهد » هم در همان مورد استعمال شده ، یعنى این تعبیر تنها مربوط به امروز نیست ، مربوط به همان وقت است ، و من از چند سال پیش در فکر بودم که ببینم این کلمه از چه تاریخى پیدا شده ، در صدر اسلام که نبوده ، یعنى اصلا موضوعش نبوده ، لغتش هم استعمال نمى شده ، این کار که خلیفه وقتدر زمان حیات خودش فردى را به عنوان جانشین معرفى کند و از مردم بیعت بگیرد اول بار در زمان معاویه و براى یزید انجام شد ، ولى این اسم را نداشت که براى یزید بیعتکنید به عنوان « ولى عهد». در دوره هاى بعد هم یادم نیستاین تعبیر را دیده باشم با اینکه به این نکته توجه داشته ام . ولى در اینجا مى بینیم که این کلمه استعمال شده است و همواره هم تکرار مى شود ، و لهذا ما نیز به همین تعبیر بیان مى کنیم چون این تعبیر مربوط به تاریخ است ، تاریخ به همین تعبیر گفته ، ما هم قهرا به همین تعبیر باید بگوئیم .
نظیر شبهه اى که در مسئله صلح امام حسن هست در اینجا هم هست با اینکه ظاهر امر این است که اینها دو عمل متناقض و متضاد است ، زیرا امام حسن خلافت را رها کرد و به تعبیر تاریخ یا به تعبیر خود امام - تسلیم امر کرد یعنى کار را واگذاشت و رفت، و در اینجا قضیه برعکس است ، قضیه ، واگذارى نیست ، تحویل گرفتن است به حسب ظاهر . ممکن است به نظر اشکال برسد که پس ائمه چکار بکنند ؟ وقتى که کار را واگذار مى کنند مورد ایراد قرار مى گیرند ، وقتى هم که دیگران مى خواهند واگذار کنند و آنها مى پذیرند باز مورد ایراد قرار مى گیرند . پس ایراد در چیست ؟
ولى ایراد کنندگان وجهه نظرشان یک امرى است که مى گویند مشترکاست میان هر دو ، میان آن واگذار کردن به دیگران ، و این قبول کردن از دیگران در حال که دارند واگذار مى کنند . مى گویند در هر دو مورد نوعى سازش است ، آن واگذار کردن ، نوعى سازش بود با خلیفه وقت که به طور قطع به ناحق خلافت را گرفته بود ، و این قبول کردن - که قبول کردن ولایتعهد است - نیز بالاخره نوعى سازش است . کسانى که ایراد مى گیرند حرفشان این است که در آنجا امام حسن نباید تسلیم امر مى کرد و به این شکل سازش مى نمود بلکه باید مى جنگید تا کشته مى شد ، و در اینجا هم امام رضا نمى بایست مى پذیرفت و حتى اگر او را مجبور به پذیرفتن کرده باشند مى بایست مقاومت مى کرد تا حدى که کشته مى شد . حال ما مسئله ولایتعهد راکه یک مسئله تاریخى مهمى است تجزیه و تحلیل مى کنیم تا مطلب روشن شود . درباره صلح امام حسن قبلا تا حدودى بحث شد .
اول باید خود ماجرا را قطع نظر از مسئله حضرت رضا - که چرا ولایتعهدى را قبول کرد و به چه شکل قبول کرد - از نظر تاریخى بررسى کرد که جریان چه بوده است .
بعد از منظور هم هر کدامشان که آمدند به همین شکل عمل کردند . در زمان خود مأمون پنج شش نفر امامزاده قیام کردند که « مروج الذهب مسعودى »و کامل ابن اثیر همه اینها را نقل کرده اند . در همان زمان مأمون و هارون هفت هشت نفر از سادات علوى قیام کردند . پس کینه و عدوات میان عباسیان و علویان یکمطلب کوچکى نیست . عباسیان به خاطر رسیدن به خلافت به هیچکس ابقاء نکردند ، احیانا اگر از خود عباسیان هم کسى رقیبشان مى شد فورا او را از بین مى بردند . ابومسلم اینهمه به اینها خدمت کرد ، همین قدر که ذره اى احساس خطر کردند کلکش را کندند . برامکه این همه به هارون خدمتکردند و این دو اینهمه نسبتبه یکدیگر صمیمیت داشتند که صمیمیت هارون و برامکه ضرب المثل تاریخ است « 1 » ، ولى هارون به خاطر یک امر کوچک از نظر سیاسى ، یکمرتبه کلک اینها را کند و فامیلشان را دود داد . خود همین جناب مأمون با برادرش امین در افتاد ، این دو برادر با هم جنگیدند و مأمون پیروز شد و برادرش را به چه وضعى کشت .
حال این خودش یک عجیبى استاز عجایب تاریخ که چگونه است که چنین مأمونى حاضر مى شود که حضرت رضا را از مدینه احضار کند ، دستور بدهد که بروید او را بیاورید ، بعد که میآورند موضوع را به امام عرضه بدارد ، ابتدا بگوید خلافت رااز من بپذیرد « 2 » ، و در آخر راضى شود که با تو باید ولایتعهد را از من بپذیرى ، و حتى کار به تهدید برسد ، تهدیدهاى بسیار سخت . او در این کار چه انگیزه اى داشته ؟ و چه جریانى در کار بوده است ؟ تجزیه و تحلیل کردن این قضیه از نظر تاریخى خیلى ساده نیست .
جرجى زیدان در جلد چهارم « تاریخ تمدن» همین قضیه را بحث مى کند و خودش یک استنباط خاصى دارد که عرض خواهم کرد ، ولى یک مطلبرا اعتراف مى کند که بنى العباس سیاست خود را مکتوم نگاه مى داشتند حتى از نزدیکترین افراد خود و لهذا اسرار سیاست اینها مکتوم مانده است . مثلا هنوز روشن نیست که جریان ولایتعهد حضرترضا براى چه بوده است ؟ این جریان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفى نگاه داشته شده است.
گفتیم ابوالفرج کتابى دارد که از کتب معتبره تاریخ اسلام شمرده شده به نام « مقاتل الطالبین» تاریخ کشته شدنهاى بنى ابى طالب « اولاد ابى طالب » . او در این کتاب ، تاریخچه قیامهاى علویین و شهادتها و کشته شدنهاى اولاد ابى طالب اعم از علویین و غیر علویین را - که البته بیشترشان علویین هستند - جمع آورى کرده است که این کتاب اکنون در دست است . در این کتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت رضا ، و جریان ولایتعهد حضرت رضا را نقل کرده ، که وقتى ما این کتاب را مطالعه مى کنیم مى بینیم با تاریخچه هایى که علماى شیعه به عنوان تاریخچه نقل کرده اند خیلى وفق مى دهد ، مخصوصا آنچه که در « مقاتل الطالبین»آمده با آنچه که در ارشاد مفید آمده - این دو را با هم تطبیق کردم - خیلى بهم نزدیک است ، مثل این است که یک کتاب باشند ، چون گویا سندهاى تاریخى هر دو به منابع واحدى مى رسیده است . بنابراین مدرک ما در این مسئله تنها سخن علماى شیعه نیست .
حال برویم سراغ انگیزه هاى مأمون ، ببینیم مأمون را چه چیز وادار کرد که این موضوع را مطرح کند ؟آیا مأمون واقعا به این فکر افتاده بود که کار را واگذار کند به حضرت رضا که اگر خودش مرد یا کشته شد خلافتبه خاندان علوى و به حضرت رضا منتقل شود ؟ اگر چنین اعتقادى داشت آیا این اعتقادش تا نهایت امر باقى مانده ؟ در این صورت باید قبول نکنیم که مأمون حضرت رضا را مسموم کرده ، باید حرفکسانى را قبول کنیم که مى گویند حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفتند . از نظر علماى شیعه این فکر که مأمون از اول حسن نیتداشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقى بود مورد قبول نیست . بسیارى از فرنگى ها چنین اعتقادى دارند ، معتقدند که مأمون واقعا شیعه بود ، واقعا معتقد و علاقه مند به آل على بود .
در روایات شیعه هم آمده است ، ومرحوم آقا شیخ عباس قمى نیز در کتاب « منتهى الامال» نقل مى کند که شخصى از مأمون پرسید که تو تشیع را از کى آموختى ؟ گفت : از پدرم هارون . مى خواست بگوید پدرم هارون هم تمایل شیعى داشت . بعد داستان مفصلى را نقل مى کند ، مى گوید پدرم تمایل شیعى داشت ، به موسى بن جعفر چنین ارادت داشت ، چنین علاقه مند بود ، چنین و چنان بود ، ولى در عین حال با موسى بن جعفر به بدترین شکل عمل مى کرد . من یکوقت به پدرم گفتم تو که چنین اعتقادى درباره این آدم دارى پس چرا با او اینجور رفتار مى کنى ؟ گفت : الملک عقیم « مثلى است در عرب » یعنى ملک فرزند نمى شناسد تا چه رسد به چیز دیگر . گفت : پسرک من ! اگر تو که فرزند من هستى با من بر سر خلافت به منازعه برخیزى ، آن چیزى را که چشمانت در او هست از روى تنت بر مى دارم ، یعنى سرت را از تنتجدا مى کنم .
پس در اینکه در مأمون تمایل شیعى بوده شکى نیست ، منتها به او مى گویند « شیعه امام کش» . مگر مردم کوفه تمایل شیعى نداشتند و امام حسین را کشتند ؟ ! و در این که مأمون مرد عالم و علم دوستى بوده نیز شکى نیست و این سببشده که بسیارى از فرنگیها معتقد بشوند که مأمون روى عقیده و خلوص نیت ، ولایتعهد را به حضرت رضا تسلیم کرد و حوادث روزگار مانع شد ، زیرا حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفت و موضوع منتفى شد . ولى این مطلب البته از نظر علماى شیعه درست نیست ، قرائن هم بر خلافت آن است . اگر مطلب تا این مقدار صمیمى و جدى مى بود عکس العمل حضرت رضا در مسئله قبول ولایتعهد به این شکل نبود که بود . ما مى بینیم حضرت رضا قضیه را به شکلى که جدى باشد تلقى نکرده اند .
نظیر شبهه اى که در مسئله صلح امام حسن هست در اینجا هم هست با اینکه ظاهر امر این است که اینها دو عمل متناقض و متضاد است ، زیرا امام حسن خلافت را رها کرد و به تعبیر تاریخ یا به تعبیر خود امام - تسلیم امر کرد یعنى کار را واگذاشت و رفت، و در اینجا قضیه برعکس است ، قضیه ، واگذارى نیست ، تحویل گرفتن است به حسب ظاهر . ممکن است به نظر اشکال برسد که پس ائمه چکار بکنند ؟ وقتى که کار را واگذار مى کنند مورد ایراد قرار مى گیرند ، وقتى هم که دیگران مى خواهند واگذار کنند و آنها مى پذیرند باز مورد ایراد قرار مى گیرند . پس ایراد در چیست ؟
ولى ایراد کنندگان وجهه نظرشان یک امرى است که مى گویند مشترکاست میان هر دو ، میان آن واگذار کردن به دیگران ، و این قبول کردن از دیگران در حال که دارند واگذار مى کنند . مى گویند در هر دو مورد نوعى سازش است ، آن واگذار کردن ، نوعى سازش بود با خلیفه وقت که به طور قطع به ناحق خلافت را گرفته بود ، و این قبول کردن - که قبول کردن ولایتعهد است - نیز بالاخره نوعى سازش است . کسانى که ایراد مى گیرند حرفشان این است که در آنجا امام حسن نباید تسلیم امر مى کرد و به این شکل سازش مى نمود بلکه باید مى جنگید تا کشته مى شد ، و در اینجا هم امام رضا نمى بایست مى پذیرفت و حتى اگر او را مجبور به پذیرفتن کرده باشند مى بایست مقاومت مى کرد تا حدى که کشته مى شد . حال ما مسئله ولایتعهد راکه یک مسئله تاریخى مهمى است تجزیه و تحلیل مى کنیم تا مطلب روشن شود . درباره صلح امام حسن قبلا تا حدودى بحث شد .
اول باید خود ماجرا را قطع نظر از مسئله حضرت رضا - که چرا ولایتعهدى را قبول کرد و به چه شکل قبول کرد - از نظر تاریخى بررسى کرد که جریان چه بوده است .
رفتار عباسیان با علویین
مأمون وارث خلافت عباسى است . عباسى ها از همان روز اولى که روى کار آمدند ، برنامه شان مبارزه کردن با علویون به طور کلى و کشتن علویین بود ، و مقدار جنایتى که عباسیان نسبت به علویین بر سر خلافت کردند از جنایاتى که امویین کردند کمتر نبوده و بلکه از یک نظر بیشتر بود ، منتها در مورد امویین چون فاجعه کربلا که طرف امام حسین استرخ مى دهد قضیه خیلى اوج مى گیرد والا منهاى مسئله امام حسین فاجعه هایى که اینها راجع به سایر علویین به وجود آوردند از فاجعه کربلا کمتر نبوده و بلکه زیادتر بوده است . منصور که دومین خلیفه عباسى است ، با علویین ، با اولاد امام حسن - که در ابتدا خودش با اینها بیعتکرده بود - چه کرد و چقدر از اینها را کشت و اینها را چه زندانهاى سختى برد که واقعا مو به تن انسان راست مى شود ، که عده زیادى از این سادات بیچاره را مدتى ببرند در یکزندانى ، آب به آنها ندهد ، نان به آنها ندهد ، حتى اجازه بیرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد ، به یکشکلى آنها را زجرکش کند و وقتى که میخواهد آنها را بکشد بگوید بروید آن سقف را روى سرشان خراب کنید .بعد از منظور هم هر کدامشان که آمدند به همین شکل عمل کردند . در زمان خود مأمون پنج شش نفر امامزاده قیام کردند که « مروج الذهب مسعودى »و کامل ابن اثیر همه اینها را نقل کرده اند . در همان زمان مأمون و هارون هفت هشت نفر از سادات علوى قیام کردند . پس کینه و عدوات میان عباسیان و علویان یکمطلب کوچکى نیست . عباسیان به خاطر رسیدن به خلافت به هیچکس ابقاء نکردند ، احیانا اگر از خود عباسیان هم کسى رقیبشان مى شد فورا او را از بین مى بردند . ابومسلم اینهمه به اینها خدمت کرد ، همین قدر که ذره اى احساس خطر کردند کلکش را کندند . برامکه این همه به هارون خدمتکردند و این دو اینهمه نسبتبه یکدیگر صمیمیت داشتند که صمیمیت هارون و برامکه ضرب المثل تاریخ است « 1 » ، ولى هارون به خاطر یک امر کوچک از نظر سیاسى ، یکمرتبه کلک اینها را کند و فامیلشان را دود داد . خود همین جناب مأمون با برادرش امین در افتاد ، این دو برادر با هم جنگیدند و مأمون پیروز شد و برادرش را به چه وضعى کشت .
حال این خودش یک عجیبى استاز عجایب تاریخ که چگونه است که چنین مأمونى حاضر مى شود که حضرت رضا را از مدینه احضار کند ، دستور بدهد که بروید او را بیاورید ، بعد که میآورند موضوع را به امام عرضه بدارد ، ابتدا بگوید خلافت رااز من بپذیرد « 2 » ، و در آخر راضى شود که با تو باید ولایتعهد را از من بپذیرى ، و حتى کار به تهدید برسد ، تهدیدهاى بسیار سخت . او در این کار چه انگیزه اى داشته ؟ و چه جریانى در کار بوده است ؟ تجزیه و تحلیل کردن این قضیه از نظر تاریخى خیلى ساده نیست .
جرجى زیدان در جلد چهارم « تاریخ تمدن» همین قضیه را بحث مى کند و خودش یک استنباط خاصى دارد که عرض خواهم کرد ، ولى یک مطلبرا اعتراف مى کند که بنى العباس سیاست خود را مکتوم نگاه مى داشتند حتى از نزدیکترین افراد خود و لهذا اسرار سیاست اینها مکتوم مانده است . مثلا هنوز روشن نیست که جریان ولایتعهد حضرترضا براى چه بوده است ؟ این جریان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفى نگاه داشته شده است.
مسئله ولایتعهد امام رضا و نقلهاى تاریخى
ولى بالاخره اسرار آنطور که باید مخفى بماند مخفى نمى ماند . از نظر ما که شیعه هستیم ، اسرار این قضیه تا حدود زیادى روشن است . در اخبار و روایات ما - یعنى در نقلهاى تاریخى که از طریق علماى شیعه رسیده است نه روایاتى که بگوئیم از ائمه نقل شده است - مثل آنچه که شیخ مفید در کتاب « ارشاد» نقل کرده و آنچه از او بیشتر - شیخ صدوق در کتاب « عیون اخبار الرضا»نقل کرده است ، مخصوصا در « عیون اخبار الرضا» نکاتبسیار زیادى از مسئله ولایتعهد حضرت رضا هست . قبل از این که به این تاریخهاى شیعى استناد کرده باشم ، در درجه اول کتابى از مدارک اهل تسنن را مدرکقرار مى دهم و آن ، کتاب « مقاتل الطالبین» ابوالفرج اصفهانى است. ابوالفرج اصفهانى از اکابر مورخین دوره اسلام است . او اصلا اموى و از نسل بنى امیه است ، و این از مسلمات مى باشد . در عصر آل بویه مى زیسته است ، و چون ساکن اصفهان بوده به نام « ابوالفرج اصفهانى» معروف شده است . این مرد ، شیعه نیست که بگوئیم کتابش را روى احساسات شیعى نوشته است ، مسلم سنى است ، و دیگر اینکه یک آدم خیلى با تقوایى هم نبوده که بگوییم روى جنبه هاى تقوایى خودش مثلا تحت تأثیر حقیقت ماجراقرار گرفته است . او صاحب کتاب« الاغانى»است . « اغانى» جمع « اغنیه» است ، و « اغنیه» یعنى آوازها . تاریخچه موسیقى را در دنیاى اسلام - و به تناسب تاریخچه موسیقى ، تاریخچه هاى خیلى زیاد دیگرى را در این کتاب که ظاهرا هجده جلد بزرگاست بیان کرده است . مى گویند « صاحب بن عباد» - که معاصر اوست - هر جا مى خواست برود یک یا چند بار کتاب با خودش مى برد ، وقتى کتاب ابوالفرج به دستش رسید گفت : « من دیگر از کتابخانه بى نیازم« . این کتاب آنقدر جامع و پر مطلب استکه با اینکه نویسنده اش ابوالفرج و موضوعش تاریخچه موسیقى و موسیقى دانها است افرادى از محدثین شیعه از قبیل مرحوم مجلسى و مرحوم حاج شیخ عباس قمى مرتب از کتاب اغانى ابوالفرج نقل مى کنند .گفتیم ابوالفرج کتابى دارد که از کتب معتبره تاریخ اسلام شمرده شده به نام « مقاتل الطالبین» تاریخ کشته شدنهاى بنى ابى طالب « اولاد ابى طالب » . او در این کتاب ، تاریخچه قیامهاى علویین و شهادتها و کشته شدنهاى اولاد ابى طالب اعم از علویین و غیر علویین را - که البته بیشترشان علویین هستند - جمع آورى کرده است که این کتاب اکنون در دست است . در این کتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت رضا ، و جریان ولایتعهد حضرت رضا را نقل کرده ، که وقتى ما این کتاب را مطالعه مى کنیم مى بینیم با تاریخچه هایى که علماى شیعه به عنوان تاریخچه نقل کرده اند خیلى وفق مى دهد ، مخصوصا آنچه که در « مقاتل الطالبین»آمده با آنچه که در ارشاد مفید آمده - این دو را با هم تطبیق کردم - خیلى بهم نزدیک است ، مثل این است که یک کتاب باشند ، چون گویا سندهاى تاریخى هر دو به منابع واحدى مى رسیده است . بنابراین مدرک ما در این مسئله تنها سخن علماى شیعه نیست .
حال برویم سراغ انگیزه هاى مأمون ، ببینیم مأمون را چه چیز وادار کرد که این موضوع را مطرح کند ؟آیا مأمون واقعا به این فکر افتاده بود که کار را واگذار کند به حضرت رضا که اگر خودش مرد یا کشته شد خلافتبه خاندان علوى و به حضرت رضا منتقل شود ؟ اگر چنین اعتقادى داشت آیا این اعتقادش تا نهایت امر باقى مانده ؟ در این صورت باید قبول نکنیم که مأمون حضرت رضا را مسموم کرده ، باید حرفکسانى را قبول کنیم که مى گویند حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفتند . از نظر علماى شیعه این فکر که مأمون از اول حسن نیتداشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقى بود مورد قبول نیست . بسیارى از فرنگى ها چنین اعتقادى دارند ، معتقدند که مأمون واقعا شیعه بود ، واقعا معتقد و علاقه مند به آل على بود .
مأمون و تشیع
مأمون عالمترین خلفا و بلکه شاید عالمترین سلاطین جهان است . در میان سلاطین جهان شاید عالمترى ، دانشمندتر و دانش دوست تر « 3 » از مأمون نتوان پیدا کرد . و در اینکه در مأمون تمایل روحى و فکرى هم به تشیع بوده باز بحثى نیست ، چون مأمون نه تنها در جلساتى که حضرت رضا شرکت مى کردند و شیعیان حضور داشتند دم از تشیع مى زده است، در جلساتى که اهل تسنن حضور داشتند نیز چنین بوده است . ابن عبدالبر که یکى از علماى معروف اهل تسنن است این داستانى را که در کتب شیعه هست ، در آن کتاب معروفش نقل کرده است که روزى مأمون چهل نفر از اکابر علماى اهل تسنن در بغداد را احضار مى کند که صبح زود بیائید نزد من . صبح زود میآید از آنها پذیرائى مى کند ، ومى گوید من مى خواهم با شما در مسئله خلافت بحث کنم . مقدارى از این مباحثه را آقاىمحمد تقی شریعتى در کتاب« خلافت و ولایت»نقل کرده اند . قطعا کمتر عالمى از علماى دین را من دیده ام که به خوبى مأمون در مسئله خلافت استدلال کرده باشد ، با تمام اینها در مسئله خلافت امیر المؤمنین مباحثه کرد و همه را مغلوب نمود .در روایات شیعه هم آمده است ، ومرحوم آقا شیخ عباس قمى نیز در کتاب « منتهى الامال» نقل مى کند که شخصى از مأمون پرسید که تو تشیع را از کى آموختى ؟ گفت : از پدرم هارون . مى خواست بگوید پدرم هارون هم تمایل شیعى داشت . بعد داستان مفصلى را نقل مى کند ، مى گوید پدرم تمایل شیعى داشت ، به موسى بن جعفر چنین ارادت داشت ، چنین علاقه مند بود ، چنین و چنان بود ، ولى در عین حال با موسى بن جعفر به بدترین شکل عمل مى کرد . من یکوقت به پدرم گفتم تو که چنین اعتقادى درباره این آدم دارى پس چرا با او اینجور رفتار مى کنى ؟ گفت : الملک عقیم « مثلى است در عرب » یعنى ملک فرزند نمى شناسد تا چه رسد به چیز دیگر . گفت : پسرک من ! اگر تو که فرزند من هستى با من بر سر خلافت به منازعه برخیزى ، آن چیزى را که چشمانت در او هست از روى تنت بر مى دارم ، یعنى سرت را از تنتجدا مى کنم .
پس در اینکه در مأمون تمایل شیعى بوده شکى نیست ، منتها به او مى گویند « شیعه امام کش» . مگر مردم کوفه تمایل شیعى نداشتند و امام حسین را کشتند ؟ ! و در این که مأمون مرد عالم و علم دوستى بوده نیز شکى نیست و این سببشده که بسیارى از فرنگیها معتقد بشوند که مأمون روى عقیده و خلوص نیت ، ولایتعهد را به حضرت رضا تسلیم کرد و حوادث روزگار مانع شد ، زیرا حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفت و موضوع منتفى شد . ولى این مطلب البته از نظر علماى شیعه درست نیست ، قرائن هم بر خلافت آن است . اگر مطلب تا این مقدار صمیمى و جدى مى بود عکس العمل حضرت رضا در مسئله قبول ولایتعهد به این شکل نبود که بود . ما مى بینیم حضرت رضا قضیه را به شکلى که جدى باشد تلقى نکرده اند .
پی نوشت
1. البته نمى خواهم مثل خیلى از به اصطلاح ایران پرستان از برامکه دفاع کنم چون ایرانى هستند . آنها هم در ردیف همینها بودند ، برامکه هم با خلفایى مثل هارون از نظر روحى و از نظر انسانى کوچکترین تفاوتى نداشتند .
2. البته این از نظر همه تواریخ قطعى نیست ولى در بسیارى از تواریخاینطور است .
3. نه به معنى مشوق علما .
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}